قصه های پدرانه به مناسبت روز پدر بابام همیشه می گفت : کتاب خوب کتابی است که آدم دلش نیاید آن را زمین بگذارد و تا آخر بخواند. یک روز بابام مرا به یک کتابفروشی برد. برایم یک کتاب خوب خرید. تا کتاب را گرفتم ، مشغول خواندن آن شدم. بابام هم از بالای سرم مشغول خواندن آن شد. از کتابفروشی تا خانه مشغول خواندن کتاب بودین. کار درستی نبود. ولی مواظب بودیم که در پیاده رو راه برویم و در خیابان به کسی یا چیزی نخوریم و زیر اتومبیل نرویم. به خانه رسیدیم. بابام می خواست چای درست کند. ولی نگاهش به کتاب من بود. به جای چای توتون پیپ توی کتری ریخت. بعد هم ، توتون دم کشیده را ، همان طور که داشت کتاب مرا می خواند ، به جای فنجان توی کلاه خودش...